همیشه با خدا ملاقات می کرد هر بار که از ملاقات با خدا می آمد چهره اش بر افروخته تر بود از چهره اش پیدا بود که سنگینی ملاقات رمق او را می گیرد ولی در حیرت بودم که چرا باز هم این گونه و سر از پا نشناخته برای ملاقات با خدایش لحظه شماری می کند من هم هر بار که از ملاقات با خدا برمی گشت,مشتاق تر بودم که او را ببینم قدم هایم را جای قدم های او می گذاشتم گاهی اوقات آنچه را می دید و می شنید من هم میدیدم و می شنیدم,گفتگویش در هر ملاقات به نسبت دیدار قبل طولانی تر می شد از دیدار همدیگر راضی و خشنود بودند ...... هنگامی که سوال می کرد,پاسخی شیرین و در خور می شنید. از اینکه خدا را عاشق انسان ها می دید در پوست خود نمی گنجید. چگ.نه این محبت...